Wednesday, September 19, 2012

...

تو خود آن نقطه عشقی
نه مرادم ، نه مریدم ، نه پیامم ، نه کلامم ، نه سلامم ، نه علیکم
، نه سپیدم ، نه سیاهم ، نه چنانم که تو گویی ،
نه چنینم که تو خوانی
، نه آنگونه که گفتند و شنیدی ،
نه سمائم ، نه زمینم ،
نه به زنجیر کسی بسته ام و برده دینم ،
نه سرابم ، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم ،
نه گرفتار و اسیرم ، نه حقیرم ، نه فرستاده پیرم ،
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم ، چُنین است سرشتم ،

این سخن را من از امروز نه گفتم ، نه نوشتم ،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنـگ است و نه بـو،
نه به هــای است و نه هــو ،
نه به این است و نه او
نه به جـام است و سَبـو ،
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویــم ،
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را.
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی ، تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
توخود اسرار نهانی
، همه جا تو، نه یک جای، نه یک پای،هَمه ای، با هَمه ای ، همهمه ای
، تو سکوتی ، تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی

به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
، نه که چون آب در اندام سَبوئی
، تو خود اویی

بخودآی
تا به درخانه متروکه هرکس ننشـــینی
و بجز روشنــی شعشـعه پرتـو خود هیچ نبـینـی
.و گلِ وصل بـچیـنی

Wednesday, September 5, 2012

قصیده آبی خاکستری سیاه


در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواجِ سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
 از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست!
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم ،
و ندایی که به من می گوید :
 ”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ،
 سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
 پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
 می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
 در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت ِ پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
 چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
 بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
 دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو  اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مَرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در میابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
 آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
 که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “
داستانها دارم ،
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” آی!
 باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

آذر ، دی 1343
حمید مصدق
-- 

Saturday, June 23, 2012

مسيحاى کسی باش گلم!


...، و طلوع و سحر
و فروغ و اثر
و چراغ شب يلداى کسى باش گلم!
و بهار و نسيم
و نگار و نديم
و دلارام و تسلاى کسى باش گلم!

ابر شو ، باران باش
برف کوهستان باش
ياری پنهان باش
چشمه جارى صحراى کسى باش گلم!

زندگى درياييست
پر تلاطم ، پر موج
گاه موجى آرام
گاه موجى در اوج
با دلى دريايى
زورق وساحل درياى کسى باش گلم!

اخترى كن هر شب
خاورى كن هر روز
ماه و خورشيد کسى
قهرمان غم و کم هاى کسى باش گلم!

و بخوان
و بدان
و بمان
و دمت گرم!
تو اى خوبتر از هر چه که گل!
جرسى
نفسى
و مسيحاى کسی باش گلم!

و......،باش گلم!!!!!


 مجتبا کاشانی

گنجينه دل- رهى معيرى‎

چشم فروبسته اگر وا کنی
درتو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تونیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا ؟
بی خبر از خویش چرایی چرا ؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود ایی به خدایی رسی
پیر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غمو رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه دلی رابدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن

Tuesday, May 29, 2012

وقت


برای خندیدن وقت بگذارید زیرا موسیقی قلب شماست
برای گریه کردن وقت بگذارید زیرا نشانه یک قلب بزرگ استبرای خواندن وقت بگذارید زیرا منبع کسب دانش استبرای رؤیا پردازی وقت بگذارید زیرا سرچشمه شادی استبرای فکر کردن وقت بگذاریدزیرا کلید موفقیت استبرای بازی کردن وقت بگذاریدزیرا یاد آور شادابی دوران کودکی استبرای گوش کردن وقت بگذارید زیرا نیروی هوش استبرای زندگی کردن وقت بگذارید زیرا زمان به سرعت می گذرد و هرگز باز نمی گرددماموریت ما در زندگی « بدون مشکل زیستن » نیست ، « با انگیزه زیستن » استتنها به شادی در بهشت نیندیشید به خود بگویید رمز و راز خلقت هر چه باشد ،هدف امروز من درست زیستن در اینجا و اکنون است

Wednesday, May 16, 2012

ارزش زيادي در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بين ميرود

Inspirational Quote


The secret of happiness is to count your blessings while others are adding up their troubles.

Thursday, May 10, 2012


Life is too important to be taken seriously
زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن  
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بينv

A truely happy person is one who can enjoy the scenery on a detour
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.


- وقتي خوشبخت هستي که وجودت آرامش بخش ديگران باشد.

- آنانکه تجربه‌هاي گذشته را به خاطر نمي‌آورند محکوم به تکرار اشتباهند.

Stay Hungry, Stay Foolish

Never save something for a special occasion.

Every day in your life is a special occasion

اگر می خواهید در زنده گی و روابط خود تغییرات جزئی به وجود آورید، به انگیزه ها و رفتارتان توجه کنید. اما اگر می خواهید گام های بنیادی بردارید و اساس زنده گی تان را دگرگون کنید، نگرش و اندیشه ی خود را تغییر دهید.


 راز خوشبختی این است که همه ی شگفتی های جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری. 
روزگارا : تو اگر سخت بمن میگیری ! باخبر باش ، که پژمردن من آسان نیست!

گاهی حقیقت خنده دار ترین لطیفه ی دنیاست. 

Try something new for 30 days

نظاره کردن بدون نیت ارزش گذاری، بالاترین شکل شعور انسانی است


Success consists of a series of little daily victories
نحوه ی برخورد با زنده گی، بیش ازنود درصد زنده گی است
100/0 Principle
پیروزی یعنی :

توانایی رفتن از یک شکست ، به شکستی دیگر

بدون از دست دادن اشتیاق . . .

چه مي‌كنيم؟ به كجا مي‌رويم؟چه بايد كرد؟از كجا شروع مي‌كنيم؟انديشه، عشق يا اراده؟

امید در زندگی انسان همآنقدر مهم و موثر است که بال برای پرندگان 


حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه‌ای گفت یا آب است یا خاک است یا پروانه‌ای!گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست ؟گفت یا برق است یا باد است یا افسانه‌ای!گفتمش اینها که می بینی چرا دل بسته اند؟گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانه‌ای!گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو؟ گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانه‌ای!If it's worth seeing, listening or doing, I want to see, listen or do  it now....
‎ چگونه متفکر از یک گفتگو بهره می‌برد 

اندیشه‌داشتن؟باشد! از آن به سروری می‌رَسَم! اما، اندیشه‌ورزیدنخوش دارم فراموشش کنم!اندیشه‌وَرز؛برده‌ی اندیشه‌ها.نمی‌خواهمبرده باشمنه اکنون، نه هیچ‌وقت!


اگر نگرشمان را به زندگی ، گروه و کارمان عوض کنیم
زندگی 100%  خواهد شد
نگرش ، همه چیز را عوض می کند
نگاهت را تغییربده و چشمهایت را دوباره بشوی
همه چیز عوض می شود

Life is too important to be taken seriously


زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن  
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
A truly happy person is one who can enjoy the scenery on a detour
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.

- وقتي خوشبخت هستي که وجودت آرامش بخش ديگران باشد.

- آنانکه تجربه‌هاي گذشته را به خاطر نمي‌آورند محکوم به تکرار اشتباهند.

Stay Hungry, Stay Foolish

Never save something for a special occasion.

Every day in your life is a special occasion

اگر می خواهید در زنده گی و روابط خود تغییرات جزئی به وجود آورید، به انگیزه ها و رفتارتان توجه کنید. اما اگر می خواهید گام های بنیادی بردارید و اساس زنده گی تان را دگرگون کنید، نگرش و اندیشه ی خود را تغییر دهید.




چه مي‌كنيم؟به كجا مي‌رويم؟چه بايد كرد؟از كجا شروع مي‌كنيم؟انديشه، عشق يا اراده؟

امید در زندگی انسان همآنقدر مهم و موثر است که بال برای پرندگان 


گاهی حقیقت خنده دار ترین لطیفه ی دنیاست. 

Try something new for 30 days

نظاره کردن بدون نیت ارزش گذاری، بالاترین شکل شعور انسانی است

If it's worth seeing,  listening or doing, I want to see, listen or do it now....
‎ چگونه متفکر از یک گفتگو بهره می‌برد 

اندیشه‌داشتن؟ باشد! از آن به سروری می‌رَسَم!اما، اندیشه‌ورزیدنخوش دارم فراموشش کنم!اندیشه‌وَرز؛برده‌ی اندیشه‌ها.نمی‌خواهمبرده باشمنه اکنون، نه هیچ‌وقت!

Success consists of a series of little daily victories
نحوه ی برخورد با زنده گی،  بیش ازنود درصد زنده گی است
100/0 Principle

من برای نجات این چند کلمه ای که برایتان به ارث می گذارم، زیسته ام : عشق ، عدالت ، آزادی

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه‌ای
گفت یا آب است یا خاک است یا پروانه‌ای!گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست ؟گفت یا برق است یا باد است یا افسانه‌ای!گفتمش اینها که می بینی چرا دل بسته اند؟گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانه‌ای!گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو؟ گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانه‌ای!
به غريزه باطنی خود گوش کنيد، چنين کاری اغلب نتيجه مثبت دارد.
با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شويد و عادات روزمره را بشکنيد.
هر روز چند دقيقه‌ای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنيد.
  زندگي تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازي کردن است...
 
من اگر پيامبر بودم، رسالتم شادمانى بود بشارتم آزادى و معجزه ام خنداندن كودكان... نه از جهنمى مى ترساندم و نه به بهشتى وعده ميدادم...تنهامى آموختم انديشيدن را و "انسان" بودن را...

Wednesday, May 9, 2012

رمز عاشقی

تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟

تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،
که از شرم نبود شاد‌پیغامی،
میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند
چیزی نمی‌خواهد

و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟

تو از خورشید پرسیدی، چرا
بی‌منت و با مهر می‌تابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی
از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟

تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟
تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟

تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟

تو آیا هیچ می‌دانی،
اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟
نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از عشق است…

تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟!

ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله می‌سازی؟

نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!
که فردا می‌رسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب می‌آید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!

تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟

نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟

جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیده‌ام در تو!
که عاشق بوده‌ام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته می‌دانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته می‌خوانی

قسمت‌هایی از سروده ی "کیوان شاهبداغی"
به نقل از سایت لبخند زندگی

به هیچ کسی بی اعتنایی نکنید

خداوند چهار چیز را در چهار چیز مخفی نموده :
 دوست خود را در میان مردم : پس به هیچ کسی بی اعتنایی نکنید شاید هم او دوست خدا باشد و شما نشناسیدش
-رضایت خود را در طاعت ها پس هیچ عبادتی را کم نشمارید شاید همان مورد رضایت خدا باشد
-غضبش را در گناهان پس هیچ گناهی را کوچک نشمارید شاید همان مورد غضب او باشد
- استجابت خود را در دعاها پس هیچ دعایی را اندک مپندارید شاید همان مستجاب باشد




 خداوند به حضرت موسی علیه السلام وحی فرمود:


ای موسی، سفارش مرا در مورد چهار چیز به خاطر بسپار:
تا ندانی گنج های خزائنم تمام شده غم روزی مخور
تا ندیده ای که مُلک و پادشاهی من از دست رفته به دیگری امید مبند
 تا مرده شیطان را ندیدی از مکرش ایمن مباش.تا نفهمیدی که گناهانت را آمرزیده ام به گناه دیگری مپرداز

Monday, April 30, 2012

برادر جز نکونامی میندوز



برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز

بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز

جهان بی ما بسی بودست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز




Wednesday, February 22, 2012

نی نامه یی دیگر


خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن

خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی نوای بی نوایی ست
هوای ناله هایش نینوایی ست

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل بیماری سنگ

قلم تصویر جانکاهی ست از نی
علم، تمثیل کوتاهی ست از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد

دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز

چه رفت آن روز در اندیشه نی
که این سان شد پریشان بیشه نی؟

سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت غم دیرینه او

غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی آشنایی ست
به هم اعضای او وصل از جدایی ست

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی

اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند

سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق
به روی نیزه سرگردانی عشق

ز دست عشق عالم در هیاهوست 

تمام فتنه ها زیر سر اوست


 قیصر امین پور