Saturday, December 10, 2011

مولانا


چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم
نه ترسا نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم
نه شرقیم نه غربیم نه بریّم نه بحرّیم
نه از کان طبیعیّم نه از افلاک گردانم
نه از خاکم نه از آبم نه از بادم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم
نه از دنیا نه از عقبی نه از جنت نه ازدوزخ
نه از آدم نه از حوّا نه از فردوس و رضوانم
مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی از خود بدر کردم، یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم یکی دانم یکی بینم یکی خوانم
هوالاول هوالاخر هوالظاهر هوالباطن
بجز یا هو و یامن هو کسی دیگر نمی دانم
ز جام عشق سر مستم دو عالم رفته از دستم
بجز رندی و قلّاشی نباشد هیچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی تو بر آوردم
از آن وقت و از آن ساعت ز عمر خود پشیمانم
اگر دستم رسد روزی دمی با تو درین خلوت
دو عالم زیر پای آرم همی دستی بر افشانم
الا ای شمس تبریزی چنین مستم درین عالم
که جز مستی و قلّاشی نباشد هیچ دستانم
***
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت / فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعاگفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان / گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقاگر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم / من در جحیم اولی ترم جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او هم دوزخست... و هم عدو / من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا
***
یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما
***
آنکس که نداند و بداند که نداند، لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آنکس که بداند و نداند که بداند، بیدار کنندش که بسی خفته نماند
آنکس که بداند و بداند که بداند، اسب خرد از گنبد گردون بجهاند
آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند
***
جنگ اضداد است عمر اين جهان
صلح اضداد است عمر جاودان

در مجالی که برایم باقیست


در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
مهربانيست که ما را به نکويي
دانايي
زيبايي
و به خود مي خواند
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -
کوچک و بعيد
در پي سودايي ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
زنده ياد مجتبي كاشاني